کتابخانه

کتابخانه شهید محسن حججی

کتابخانه

کتابخانه شهید محسن حججی

کتابخانه

وبلاگ کتابخانه مزین به نام شهید بزرگوار محسن حججی ، جهت اطلاع رسانی کتابهای شرکت به همکاران عزیز میباشد. از دوستانی که کتاب امانت گرفتند خواهشمند است برای معرفی کتاب به دیگر دوستان حتما در زیر مطلب کتاب مورد نظر ، نظر خود را بنویسند.
امید است با این اقدام کوچک و معرفی کتاب ( این موجودات کاغذی ) گامی کوچک در امر کتابخوانی داشته باشیم.
توضیح اینکه کتابخانه خصوصی بوده و امکان امانت کتاب به غیر از همکاران شرکت مقدور نمی باشد.

آخرین نظرات

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهید علمدار» ثبت شده است

 

آقا سیّد مجتبی علمدار را خیلی اتفاقی شناختم. زمستان بود. برای خریدن نوار یکی از مداحان به نمایشگاهی که در شهرمان دایر بود رفتم. نوار حضرت ابوالفضل (علیه السلام) آن مداح را خواستم.

فروشنده نواری به من داد با عنوان شهید علمدار. چون آقا ابوالفضل (علیه السلام) هم علمدار بودند فکر کردم همان است و خریدم.

وقتی آن را در خانه گوش دادم متوجه شدم مداحی ناشناس برای خانم حضرت رقیه (علیها السلام) می‌خواند.

از آن‌که نوار اشتباهی خریده بودم دمق شدم. ولی با این حال، آن مداح ناشناس صدایی بسیار دلنشین داشت.

چند روز بعد کاملاً اتفاقی برنامه روایت فتح را دیدم. موضوع برنامه شهید علمدار بود. فهمیدم که نوار از چه کسی است. امّا از آن روز نوار و نام شهید علمدار در گوشه بایگانی ذهنم خاک می‌خورد تا…

دلم با خدا بود. ولی نمی‌دانم کدام قدرت شیطانی مرا از رفتن به سوی خدا بازمی‌داشت! در خواندن نماز کاهل بودم. یک روز می‌خواندم و دو روز نمازم قضا می‌شد.

این بدتر از هر سرطانی دلم را احاطه کرده بود. سعی می‌کردم با گوش کردن به نوارهای مذهبی و رفتن به مجالس دعا هر طوری که می‌شد دلم را شفا دهم، اما نشد.

سال ۱۳۷۷ در اثر تصادف پایم شکست. درمانش طولانی شد. از طرفی همان سال در مرحله‌ی اختصاصی کنکور هم قبول نشدم. و این ضربه‌ی روحی شدیدی بر من وارد کرد.

ایمان ضعیفی داشتم؛ ضعیف‌تر و بدتر شد. کاهل بودن در نمازم تبدیل شد به بی‌نمازی کامل!

ماه رمضان آمد و من تنها دهانم را بستم. یک بار هم مسجد نرفتم حتی در شب‌های قدر. روزها و ماه‌ها پشت سر هم می‌گذشت و من…

شبی در خواب دیدم مجله‌ای در مقابل من هست. تیتر روی آن نوشته بود: آخرین وسایل به جا ماند ه از شهید علمدار به کسی که محتاج آن است به قید قرعه اهدا می‌شود.

مجله را خریدم و با تعجب دیدم، وسایل سیّد مجتبی به من رسیده است. شیشه‌ای عطر، تکه‌ای گوشت مرغ که نوشته بودند ته مانده‌ی آخرین غذای آقا سیّد است. به همراه چند قطعه عکس و دست نوشته.

بارزترین عکس، عکسی بود که در آن آقا سیّد روی زمین کربلا دراز کشیده بود و خون از سرش به زمین ریخته بود. با خودم گفتم سیّد که در جبهه شهید نشده؟! لابد می‌دانست که عاقبت کارش شهادت است. برای همین این عکس را برای آلبوم شهادتش گرفته.

تا آن روز حتی یک قعطه عکس از آقا سیّد ندیده بودم. فقط همان برنامه‌ی روایت فتح بود که آن هم جسته و گریخته دیده بودم. تکه‌ی گوشت را خوردم. کمی از عطر را که به گمانم رنگ قرمز داشت به لباس‌هایم زدم.

با صدای مادرم از خواب بیدار شدم. وقت نماز صبح بود. ولی من که به بی‌نمازی عادت کرده بودم به اتاق دیگری رفتم تا بخوابم. اما…

حال عجیبی پیدا کرده بودم. اما هر طور بود خوابیدم. دوباره خواب دیدم، درست زیر همان عکس آقا سیّد نوشته بودند : «تو خواب نیستی، تو بیداری، این بیداری است.

از خواب پریدم و مشغول نماز شدم.

نزدیک محرم بود. آن ایام انگار نیرویی از درونم مرا به سمت خدا هُل می‌داد. نماز برایم چنان حلاوتی پیدا کرد که آن را نمی‌خواستم با هیچ لذتی در دنیا عوض کنم.و دلم عاشق نماز شد و نماز برایم طمع دیگری یافت.

برای اولین بار در تمام عمرم، محرم و صفر میهمان زیارت عاشورای امام حسین (علیه السّلام) شدم.

ایام فاطمیه دلم غریب شد. انگار تمام صحنه‌های مصیبت بی‌بی دو عالم جلوی چشمانم پدیدار می‌شد.

گریه‌هایم برای اهل بیت (علیهم السّلام) به خصوص خانم حضرت زهرا (علیها السّلام) و امام حسین (علیه السّلام) حال وهوای عجیبی گرفته بود.

اصلاً تا آن لحظه نمی‌دانستم روزی به نام عرفه هم است. به واسطه‌ی نوار عرفه آقا سید، روز عرفه و قداستش را شناختم. خدا سیّد را رسول دل من کرد و به واسطه‌ی او مرا از منجلاب گناه بیرون کشید.

 

علمدار، ص – ع از شهرستان خوی، ص ۲۱۴ تا ۲۱۶٫

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۸ ، ۱۸:۴۰
منبع: مسجدنما - مطیع گرافیک
 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۸:۲۲
 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۸:۱۸